All Chapters:

Chapter 1: Introduction


کودک افغان

نام من احسان‌الله یوسفزی است
متولد لوگر، افغانستان

سال ۲۰۱۳ بود
شب سال نو — وقتی آسمان دبی آماده آتش‌بازی بود
خانهٔ ما خاموش، فقط چراغ تلویزیون می‌درخشید
همه چشم‌به‌راه، تا پدرم زنگ زد
صدایش آرام، اما سنگین بود
گفت:
«به دبی می‌رویم»

همان لحظه، زندگی ما مسیرش را عوض کرد
صفحهٔ تازه‌ای باز شد

چطور به اینجا رسیدیم؟
آن داستان پدرم است — مردی ساخته‌شده از صبر و ایمان
او را در فصل بعد می‌شناسی
اما این فصل از من است
اینجاست که کودک افغان زاده شد

سال ۲۰۱۷ بود
یک کمره گرفتم
نه برای شهرت، نه برای ویو
بلکه چون دیگر نمی‌توانستم ببینم پدرم چقدر کار می‌کند
و من هیچ فایده‌ای نداشته باشم

شب‌ها می‌نشستم و ویدیوهای بچه‌ها را می‌دیدم
که پدران‌شان را با موتر، با خانه، با هدیه خوشحال می‌کردند
هر ویدیو مثل آتش در دلم می‌افتاد
یک درد، یک آرزو
که روزی پدرم را افتخار بدهم

این فقط شوق نبود
این رسالت بود

مدت زیادی باور داشتم که موفقیت از سخت‌کوشی می‌آید
فکر می‌کردم اگر بیشتر از همه کار کنم، برنده می‌شوم
اما اشتباه می‌کردم
فهمیدم موفقیت از آنِ کسانی است
که الله راه‌شان را روشن می‌سازد

تمام شب‌های بیداری، تمام زحمت‌ها
هیچ معنی نداشت تا زمانی که نیت من با خواست او یکی نشد
من فکر می‌کردم زندگی‌ام را خودم می‌سازم
اما حالا می‌دانم — او مرا می‌ساخت

چهارده‌ساله بودم که اولین ویدیویم را اپلود کردم
روشنایی خراب، صدا بدتر
نه ویو، نه تبصره
فقط خاموشی
ناکامی
و باز خاموشی

سال‌ها بعد، تکتاک آمد
و من ریتم خود را پیدا کردم — کوتاه، تند، بی‌پرده
احساس کردم با آتشی که در درونم بود، یکی شده‌ام
اکانتم تا بیست‌هزار دنبال‌کننده بالا رفت
بعد شروع کردم در قهوه‌خانه‌ها گشتن
به مدیرها می‌گفتم:
«می‌خواهید تبلیغ بسازم؟»

گاهی غذای مفت می‌دادند
گاهی با لبخند می‌گفتند «نه»
و گاهی هیچ چیز
اما یک روز، یک مدیر گفت:
«اینجا ضرورت نداریم، ولی یک قهوه‌خانهٔ کوچک دارم، برو آنجا امتحان کن»

رفتم
هیچ چیز خاصی نبود
اما برای من، همه چیز بود
همان قهوه‌خانه، اولین میدان جنگم شد
جایی که یاد گرفتم فیلم بگیرم، ادیت کنم
حتی وقتی هیچ‌کس تماشا نمی‌کرد

چند هفته بعد، وقتی تکتاکم کمی رشد کرد
یک برند از من خواست محصول‌شان را تبلیغ کنم
گفتم بلی، ویدیو گرفتم و منتظر ماندم
صاحب برند زنگ زد، فکر کردم صد یا دوصد درهم می‌دهد
اما هشت‌صد داد
خندید و گفت:
«این فقط ده فیصد است، من هشت‌هزار درآوردم»

با خنده به خانه دویدم
پدرم گوش داد، لبخند زد و گفت:
«فقط پول نگیر، کار را یاد بگیر»
این جمله مثل مشوره نبود — مثل پیش‌گویی بود

به آن برند دوباره پیام دادم
گفتم شاگردت می‌شوم
گفت سه‌صد درهم در هفته
قبول کردم
هر درهمی که داشتم دادم
سی دقیقه پیاده تا مرکز صحرا می‌رفتم، نه تکسی، نه میان‌بُر

بعد از اولین درس، به مسجد رفتم برای نماز عشا
در سجده شکستم
اشک‌هایم روی فرش می‌چکید
گفتم:
«یا الله، این کار را موفق بساز
یا الله، مرا ناکام مگذار»

آن لحظه، تولد واقعی‌ام بود
نه در برابر کمره
بلکه در برابر الله

ماه‌های بعد سخت بود
دکانم به نام Wellwish تقریباً شکست
هر ماه تمدید می‌کردم، با شک
اما هیچ‌وقت تسلیم نشدم

یک‌روز دانشگاه مسابقهٔ شاگرد با استعداد سال را اعلان کرد
با تقدیر الله، برنده شدم
هفت‌صد درهم —
همان پولی که همه چیز را عوض کرد

یک شب در تکتاک، یک ویدیو دیدم
چراغ غروب — sunset lamp
احساس کردم همه آن را می‌خواهند
بدون فکر، سی عدد سفارش دادم از علی‌بابا
بزرگ‌ترین ریسک زندگی‌ام

چند روز بعد رسید
اما دیگر پول نداشتم برای تبلیغ
به چند انفلونسر پیام دادم
یکی جواب داد — از امارات
او پست کرد
و تاریخ نوشته شد

در یک شب — سیزده‌هزار درهم
سفارش‌ها را با اشک خوشی بسته‌بندی می‌کردم
خوابی که برای پدرم دیده بودم، زنده شد

دوباره دو‌هزار درهم از پدرم قرض گرفتم
گفتم روزی پس می‌دهم
و آن روز، با رولزرویس برگشتم

خواب، به حقیقت بدل شد
الحمدلله

از آن روز، هر فصل زندگی‌ام تبدیل به تولدی دیگر شد

اکنون که بیست‌و‌یک‌ساله‌ام
می‌فامم برای زنده‌شدن، باید یک‌بار بمیری
نه جسمی — بلکه روحی
باید نسخهٔ ضعیف خودت را دفن کنی
همان که می‌ترسد، که شک دارد
وقتی او را رها کردی —
دیگرگونه برمی‌خیزی
قوی، بیدار، زنده

این است کودک افغان
پسری که باید از خود بگذرد تا برای الله زنده شود

این قصه دربارهٔ موفقیت نیست
دربارهٔ تسلیم است
دربارهٔ رزق، دربارهٔ حکمت،
دربارهٔ ایمانی‌ست که در هر در بسته، نوشته شده بود

Chapter 2: My Father


.پدرم

پیش از آن‌که من باشم،
او بود.
پدرم.
حاجی عبدالرازق یوسف‌زی.

مردی که از سختی‌ها خانه ساخت،
و از صبر، پناهگاه.

در ولایت لوگر به دنیا آمد،
جایی که باد، خاک و قصه را با هم می‌برد.
در جایی بزرگ شد که ایمان، تنها دارایی مردم بود،
و هر روز با دعا می‌خوابیدی که سقف خانه‌ات تا فردا بماند.

چیز زیادی به او داده نشده بود —
فقط مسئولیت‌های بزرگ‌تر از سنش،
و دلی که هیچ‌وقت نشکست.

وقتی جنگ آمد، نترسید.
وقتی فقر رسید، شکایت نکرد.
فقط کار کرد — آرام، بی‌وقفه، با نیت خالص.

داستان پدرم را شاید ده فیصدش را هم ندانم،
اما هرچه می‌دانم، این‌جا می‌نویسم.

او سال‌ها در عربستان سعودی کار می‌کرد،
در گرمای جاده‌ها، با موترهای سنگین، از شهری به شهر دیگر می‌رفت.
برای که؟
برای ما.

مثل من، او هم آرزو داشت پدرش را سربلند کند،
و خانواده‌اش را در عزت و آرامش ببیند.
همیشه با ما با محبت رفتار می‌کرد،
چه جیبش پر می‌بود، چه خالی.

سال‌ها از ما دور می‌ماند،
و وقتی برمی‌گشت —
خانهٔ ما پر از شادی می‌شد،
مثل آسمان پر از آتش‌بازی.
آن روزها، زیباترین روزهای زندگی ما بود.

او اولین کسی بود که در افغانستان زمینهٔ حج و عمره را آغاز کرد.
نیتش طلا بود،
و الله راهش را چنان زیبا ساخت
که امروز ما این‌جاییم — الحمدلله.

می‌توانست در افغانستان زندگی آرامی بسازد،
اما دبی را انتخاب کرد.
نه برای تجمل —
بلکه برای آینده.

می‌خواست من و برادرانم در جای بهتری بزرگ شویم،
تحصیل کنیم، یاد بگیریم،
و زندگی‌مان را با عزت بسازیم.
و او این را ممکن ساخت.

از او استقامت را یاد گرفتم.
از او آموختم که ایمان یعنی آرامش در طوفان.
سبحان‌الله — هرچه در زندگی ما شد،
از صبر و توکل او بود.

او همچنین یکی از زیباترین دعاهایی را که تا امروز با خود دارم،
به من یاد داد:

«یا حیّ یا قیّوم برحمتک أستغیث»
یعنی:
ای زندهٔ جاوید،
ای پایدار ازلی،
به رحمتت از تو کمک می‌خواهم —
تا کارهایم را راست بسازی.

والله، اگر روزی بتوانم،
می‌نشینم روبه‌رویش، کمره را روشن می‌کنم،
و از او می‌پرسم که قصه‌اش را بگوید...

قصه‌ای که شنیدن‌اش اشک می‌آورد،
نه از غم —
بل از شادی.

چون وقتی ایمان راه می‌رود،
زمین زیر پایش روشن می‌شود.

اللهم بارک له.
خدایا، پدرم را حفظ کن،
به او عزت و آرامش عطا فرما،
و در دنیا و آخرت، او را سربلند نگهدار.
آمین.

Chapter 3: Intentions


نیتِ پاک 

«یا الله، نیتِ پاک به من عطا کن.»
از همین جمله، همه چیز آغاز شد.
نه از پول،
نه از شهرت،
بل از دعا.

وقتی انسان در پی موفقیت می‌دود،
دنیایش پر از صدا می‌شود.
موترها، ساعت‌ها، شماره‌ها...
همه درخشان، همه فریبنده.
اما در میان این صداها، فراموش می‌کنی که
پشت هر قصه، یک روح زنده است —
و آن روح، با نیتش آزمایش می‌شود.

در عمرم یک چیز را با یقین یاد گرفتم:
اگر نیتت درست نباشد،
هیچ موفقیتی دوام ندارد.
می‌توانی مشهور شوی،
می‌توانی پول بسازی،
می‌توانی هزار نگاه را به خود جلب کنی،
اما اگر نیتت آلوده باشد —
الله خودش دیوارش را فرو می‌ریزد.

وقتی آغاز کردم، نیت‌هایم پاک نبود.
جوان بودم، خام.
دنبال ویو بودم، دنبال شهرت، دنبال دیدنِ خودم در چشم دیگران.
الله مرا ببخشد.
اما روزی با دل شکسته گفتم:
«یا الله، نیت مرا پاک بساز.
بگذار برای تو کار کنم، نه برای دنیا.»
و همان روز، تقدیرم عوض شد.

از لحظه‌ای که خودخواهی را رها کرده و به اخلاص رسیدم،
درهایی باز شد که هیچ کلیدی نداشتند جز ایمان.
پول آمد،
توجه آمد،
اما پیش از همه، آرامش آمد.
چون حالا هر کارم معنا داشت،
هر فروش برکت داشت،
و هر پُست، دعوتی بود از دل.

روزی که نیت خود را صاف ساختم،
با خود گفتم:
«اگر روزی پولدار شوم،
پدر و مادرم را آسوده می‌سازم.»
و سبحان‌الله، چنین شد.
پدرم را بازنشسته کردم،
و برایش رولزرویس خریدم.
نه از غرور —
بلکه چون وقتی نیتت پاک باشد،
الله خواب را به واقعیت تبدیل می‌کند.

اگر این سطور را می‌خوانی،
بدان که مقصد، نیت است نه نتیجه.
پیش از آنکه کاری را آغاز کنی،
نمازی بخوان و از خود بپرس:
"چرا؟"
چون اگر "چرا"یت ناپاک باشد،
"چی"‌ات تو را نابود می‌کند.

نیت، اساس هر عمل است.
ما با نیت نماز می‌خوانیم،
با نیت روزه می‌گیریم،
با نیت لبخند می‌زنیم.
پس چرا زندگی خود را بدون نیت می‌سازیم؟

اگر راه درست را می‌خواهی،
از الله دو چیز بخواه:
اخلاص — پاکی نیت
توفیق — یاری از سوی خدا

چون تلاش، تو را تا دروازه می‌رساند،
اما فقط الله است که آن را باز می‌کند.

نیت توست که تصمیم می‌گیرد
آیا دارایی‌ات صدقه می‌شود یا تکبّر،
آیا شهرتت دعوت می‌شود یا غفلت.

و وقتی از الله نیت درست بخواهی،
خواهی دانست که هیچ‌وقت دنبال موفقیت نبودی،
بلکه از آغاز، دنبال خودِ او بودی.

یا الله، نیت ما را پاک گردان.
بگذار هر کاری که می‌کنیم،
برای تو باشد،
نه برای دنیایی که تماشا می‌کند.

Chapter 4: Patience


صبر 

در این دنیا، صبر ضعف نیست —
قدرت است، در خاموشی.
یعنی باور داشته باشی که آنچه برایت نوشته شده،
حتماً به تو خواهد رسید،
حتی اگر دنیا از تو پیش برود.

هیچ‌گاه آخرت خود را
به درخشش زودگذر این دنیا نفروش.
آنچه برایت مقدر است، هرگز از تو دور نمی‌شود.
و آنچه نیست —
حتی اگر در طلا غرق باشد —
هیچ‌وقت روحت را سیر نمی‌کند.

یاد گرفتم که صبر یعنی بی‌حرکت ماندن نیست،
بلکه حرکت کردن با ایمان است، نه با ترس.
یعنی رویای خود را بسازی،
اما فراموش نکنی که توان ساختن را چه کسی به تو داده است.

صبر، فقط انتظار برای نتیجه نیست —
بلکه شکرگزاری در هنگام تأخیر است.

وقتی به دیگران نگاه می‌کنی و می‌گویی:
«چرا من نه؟»
زیبایی نعمت‌هایی را که الله همین حالا در دستانت گذاشته، از دست می‌دهی.
هرگز نگذار مقایسه، چشمانت را از نعمت خودت کور کند.

خانه‌ای که برایش دعا کردی،
محبتی که در اطرافت است،
هوایی که نفس می‌کشی —
همه بخشی از رزق توست.
آنها را فراموش مکن در حالی که دنبال فردا می‌دوی.

الحمدلله، امروز در جایی ایستاده‌ام
که زمانی فقط برایش دعا می‌کردم.
بیش از دو هزار شاگرد، در راهی قدم می‌زنند
که با ایمان و هدف ساخته شده.
خانه‌ای چهار میلیون درهمی در دبی،
که برای خانواده‌ام ساخته می‌شود —
خوابی که از دعا زاده شد، نه از آرزو.

آن خانه را به مادرم تقدیم می‌کنم.
الله او را حفظ کند،
سلامتی، آرامش و بهشت نصیبش سازد.
او در این کتاب نیست،
چون خودش کتابی‌ست از صبر و مهربانی.
اولین درسی که از زندگی گرفتم،
از صبر او بود.

حقیقت این است —
صبر کلید موفقیت است.
اما بیشتر مردم، چند لحظه پیش از باز شدن دروازه، تسلیم می‌شوند.

اگر الله برکتی را برایت دیر فرستاد،
به این خاطر است که دارد دلت را آماده می‌کند
تا بتوانی آن را درست نگه داری.

پس در رزق خود شتاب نکن.
به زمان دیگران حسد نبر.
آنچه برای آنها نوشته شده،
هیچ‌وقت برای تو نبوده است.

با شکر راه برو، نه با حرص.
دنیا را بساز،
اما نه به قیمت آخرتت.

و وقتی الله دعایت را اجابت کرد —
نگو «بالاخره»،
بگو الحمدلله.
چون دیر نرسید،
در وقت خودش رسید.

Chapter 5: Passing the Torch


سپردنِ چراغ 

گاهی در زندگی لحظه‌ای می‌رسد
که نوری که زمانی درونت می‌سوخت،
دیگر فقط از آنِ تو نیست.
آن را سال‌ها حمل کردی،
اکنون وقت آن است که آن را به دیگری بسپاری.

سال‌ها من بودم که می‌دویدم —
برای فهمیدن، برای ساختن از هیچ،
برای اینکه پدرم به من افتخار کند.
اما امروز، الحمدلله، در سوی دیگر ایستاده‌ام —
نه در پایان راه،
بلکه در بلندی‌ای که بتوانم دیگران را بالا بکشم.

زیرا موفقیتی که فقط با تو تمام شود،
موفقیت نیست — محدودیت است.

من چراغ خود را در دلِ رنج افروختم،
و اکنون می‌خواهم آن شعله را به دیگران برسانم —
به پسری که در همان جایی نشسته که من نشسته بودم،
به جوانی که احساس فراموشی می‌کند،
به خواهری که فکر می‌کند رؤیاهایش کوچک‌اند،
به هر کسی که منتظر "روزی" است که برسد.
این صدای من است که می‌گوید: نوبت توست.

در این سال‌ها تجارت ساختم،
شاگردان تربیت کردم،
تیم‌ها و حرکت‌ها ایجاد نمودم،
اما این راه، درباره‌ی اعداد نیست —
درباره‌ی مسئولیت است.

به قله نمی‌رسی تا عکس بگیری،
می‌رسی تا نردبان بسازی.

و معنای سپردن چراغ همین است —
که آنچه آموختی،
بی‌هیچ بخل و ترسی، ببخشی.
راهی بسازی تا دیگران،
سریع‌تر و مطمئن‌تر از تو قدم بزنند.

می‌خواهم هر برادر و خواهری که این مسیر را دنبال می‌کند،
قوی‌تر، آگاه‌تر، و شاکرتر از من باشد.
پول ساختن کافی نیست —
باید معنا ساخت.

و بخشی از این مأموریت، از جایی آغاز می‌شود
که قلبم را نزدیک‌ترین حس می‌کند:
آموزش رایگان ما برای افغان‌ها.
چون من درد را می‌دانم.
می‌دانم محدودیت یعنی چه.
و اگر الله به من سکویی داده است،
پس وظیفه دارم که از آن، دیگران را بالا ببرم.

ما برنامه‌هایی می‌سازیم که آموزش می‌دهد
تجارت دیجیتال، فریلنسینگ، و راه‌های حلالِ درآمد را —
نه برای نمایش موفقیت،
بلکه برای پخش کردن فرصت.

تا آن کودک افغان دیگر مجبور نباشد
از پشتِ صفحه رؤیا ببیند —
بلکه بتواند بسازد،
بلند شود،
و دعایی را که پدر و مادرش برایش کرده‌اند، زندگی کند.

سپردنِ چراغ یعنی این —
که تو فقط برنده نمی‌شوی،
بلکه برنده‌ساز می‌شوی.
فقط الهام نمی‌دهی،
بلکه شعله می‌افروزی.

و اگر بتوانم حتی به یک نفر،
آن شعله را بسپارم —
آن ایمان که هنوز در نقشه‌ی الله جایی برای او هست —
پس مأموریتم ادامه دارد،
حتی وقتی این فصل به پایان می‌رسد.

Chapter 6: My Final Note


آخرین یادداشت

هر حکایتی به پایان می‌رسد
اما مهم آن چیزی‌ست که بعد از تو باقی می‌ماند
نمی‌دانم تا چند نفس دیگر خواهم بود
اما می‌دانم چه می‌خواهم جا بگذارم —
خطی از نور
یادآوری برای هرکس که می‌شود در این دنیا راه رفت
کسب کرد، ساخت، لذت برد
و در عین حال مقصد را گم نکرد

حقیقت ساده است
هرچه امروز در دست توست
هیچگاه واقعاً از آن تو نبود
به تو سپرده شد
تا ببینند با آن چه می‌کنی

ای که اکنون این سطرها را می‌خوانی
به یاد داشته باش:
ویژه بودن شرط نیست
خالص بودن کافی‌ست
اخلاص تو را به جاهایی می‌برد
که هیچ تدبیری تو را نمی‌بَرد

صبور باش
شاکر باش
ثابت‌قدم باش
آخرتت را به کف زدن‌ها نفروش
و مگذار این دنیا تو را بفریبد
که گمان کنی موفقیت چیزی بیش از خشنودی الله است

ماشین‌ها، خانه، دنبال‌کنندگان، اعداد —
همه زینت‌های گذرا هستند
می‌آیند و می‌روند
اما چه می‌ماند؟
دعای پدر و مادرت
صدقه‌ای که کسی ندید
لبخند آدم‌هایی که به خاطر تو امید گرفتند
این است میراث

اگر فردا رفتم
مرا به خاطر سبک زندگی به یاد نیاورید
مرا به خاطر پیام به یاد آورید
که یک کودک افغان
متولد کابل
توانست از هیچ برخیزد
و ثابت کند ایمان و موفقیت
می‌توانند در یک قلب زندگی کنند

دعای آخر من
یا الله
اگر خیری از من آمد
بگذار بعد از من هم جاری بماند
خطاهایم را ببخش
کوشش‌هایم را بپذیر حتی وقتی ناقص بودند
پدر و مادرم، برادرانم و خانواده‌ام را برکت بده
زحمات‌شان را پاداش ده
شاگردانم، تیمم و هرکس که این راه را می‌رود را حفظ کن
زندگی‌شان را پر کن از رزق، حکمت و نور
یا الله هرچه ساخته‌ام صدقه جاریه قرار بده
داستانم را وسیله هدایت قرار بده، نه غرور
وقتی نامم برده شد
یاد تو را زنده کند نه یاد مرا
و هنگامی که به سوی تو باز می‌گردم
نَفَس آخرم سپاس باشد

این پایان نیست
این آغاز بعدی است
کودک افغان
زادهٔ سختی
بالیده در دعا
زندگی برای هدف
بازگشت به آرامش
و دعای من برای همه ما —
اللهم اجعلنا من أهلِ الفردوسِ الأعلى

Chapter 7: The Rolls Royce...


فصل هفتم — موتر

فکر می‌کردم که این کتاب را با آخرین پیامم ختم کرده‌ام،
اما باز هم اینجا هستم... در حال نوشتن.

شاید این داستان هیچ‌وقت پایان نداشته باشد.
الله بهتر می‌داند که چه وقت باز می‌ایستم،
اما تا وقتی که توانِ گفتن دارم،
تا وقتی که دلم چیزی برای گفتن دارد،
من اینجا خواهم بود... و باز خواهم نوشت.

و این‌بار،
در مورد چیزی است که خیلی به دلم نزدیک است.
در مورد موترم.
نه به‌خاطر زیبایی و فخامَتَش،
بل‌که به‌خاطر قصه‌ای که در دلش پنهان است...

در مکتب، هیچ نداشتم.
نه اعتماد به‌نفس، نه هدف، نه جهت.
گاهی شوخی می‌کردم با هم‌صنف‌هایم و می‌گفتم:

«پدرم رولز رویس دارد.»

می‌خندیدند،
و من هم می‌خندیدم،
اما در دلم آرام می‌گفتم:

«یا الله... شاید یک روز.»

آن حرف از شوخی آغاز شد،
ولی میان همان خنده‌ها، شد دعا.
آرزویی خاموش که فقط خدا شنید.

سال‌ها گذشت.
افتادم.
شکستم.
و باز برخاستم، بارها و بارها.

شب‌هایی بود که در سجده اشک ریختم،
از الله خواستم که از من چیزی بسازد.
و حتا وقتی هیچ چیز معلوم نبود،
قدم به قدم رفتم، دعا به دعا،
باور داشتم که شاید تأخیر هم بخشی از تدبیر اوست.

کار کردم وقتی هیچ‌کس نمی‌دید.
ایستادم وقتی همه چیز می‌گفت «بس است».
صبر را از راحتی نه، بل‌که از درد آموختم.

تا این‌که روزی رسید...
نه به‌خاطر بخت،
نه به‌خاطر میان‌بُر،
بل‌که به‌خاطر صبر، دعا،
و هزاران ساعت خاموش که فقط الله شاهدش بود.

یادم است وقتی برای اولین‌بار داخل آن موتر نشستم،
همان موتری که روزی فقط شوخی‌اش کرده بودم تا احساس کنم «کافی هستم».
نه موسیقی، نه سر و صدا،
تنها سکوت... و شُکر.

احساس پیروزی نکردم،
احساس آرامش کردم.

در همان لحظه فهمیدم —
این موفقیت نبود،
این وعده‌ای بود که برآورده شد.

کلماتی که روزی در کودکی گفته بودم،
خداوند به حقیقت بدل‌شان کرد.
چون اوست الرحمن،
که حتا نجواهای کودکی‌ات را فراموش نمی‌کند.

کلید را گرفتم و به پدرم دادم.
به موتر نگاه کرد، بعد به من... و لبخند زد.

آن لبخند،
همه چیز بود.

چون دیگر داستان، دربارهٔ موتر نبود.
دربارهٔ او بود.
سال‌های صبرش.
رنج‌های خاموشش.
و دعاهایی که زیر لب خوانده بود و از آن‌ها راه من ساخته شد.

آن روز فهمیدم —
این رولز رویس از آنِ من نبود،
از آنِ او بود.
سکوتش بدل شد به برکتی که روی چهار چرخ حرکت می‌کند.

امروز، هر بار که انجن را روشن می‌کنم،
بیشتر از صدای موتر می‌شنوم،
قصه‌ای می‌شنوم.

یادآوری‌ای که هیچ چیز پیش از وقتش نمی‌رسد.
که پلان خدا تأخیر ندارد،
تنها زمان‌بندیِ الهی دارد.

و اگر این را می‌خوانی،
هرچه که «رولز رویس» تو باشد،
هر آرزویی که دور به‌نظر می‌رسد —
به سویش حرکت کن، با ایمان.

چون خدا تلاشِ صادق را فراموش نمی‌کند،
دل‌های آرام را نادیده نمی‌گیرد،
و صبر را هرگز ضایع نمی‌سازد.

پس بلی،
این است قصهٔ موترِ من،
همانی که شاید در انترنت دیده‌ای.
این لوکس نیست،
میراث است.
این موفقیت نیست،
صبر، دعا و حکمت است
که در آهن و رحمت پیچیده شده.

و اگر روزی آن را از نزدیک دیدی،
بدان که این فقط موتر نیست،
این نشانه‌ای است.
نشانه‌ای که حتا کوچک‌ترین دعا
می‌تواند روزی به حقیقت تبدیل شود.

الحمد لله.